اکتبر 9, 2020

باید دووم بیارم و ساکت بمونم. دارم پر پر می‌شم.


مِی 22, 2019

یادم نبود شکستن قلب چطوری بود. خیلی درد داره


جون 4, 2017

مغزم رو تعطیل کردم تا آخر ژوئن. امروز بهش گفتم به نظرت چی می شه؟ گفت نمی دونم. اصلا بهش نمی تونم فکر کنم. ولی هرچی بشه تا همین جا خیلی حس خوبی بود. این حرفش که میاد تو ذهنم درد می زنه به قلبم و لهم می کنه.


مارس 1, 2017

اولین بار که دیدمش عین ماهی بود. می لغزید. مردم براش.


دسامبر 20, 2015

یک مدت زیادی بود مدام به این فکر می کردم چرا انقدر بهش همیشه بی اعتماد بودم. هیچ وقت برای حرف زدن انتخابش نمی کردم. دیشب داشتم بهش می گفتم عکسی که از حیاط دیدم چقدر دلم را برای فلانی تنگ کرده و یک‌هو در عرض یک ثانیه بدون اینکه ناراحت باشم بغض گنده ای کردم و های های زدم زیر گریه. ادامه ی حرفم را زدم که تنهایی و بی کسی آدم را اینجا احاطه می کند. بی وقفه می گفت حالا چرا گریه می کنی؟ نشنیده گرفتم که یکهو گفت حالا شب گریه می کنی خوب نیست. کلافه شدم. سر رفتم. گفتم لیاقت شنیدن حرف آدم را نداری. ساکت شو آدم را خفه نکن. فقط باید از دامنی که دیروز خریدم یا غذای هندی ای که هفته ی پیش خوردم باهات حرف بزنم. ولی خفه شدم و عین روز روشن دلیل بی اعتمادی آمد جلوی چشمم. تو ساکت شو که من خیالم راحت باشد ناراحت نیستی. واقعیت هر چیز دیگری باشد مهم نیست. این مهم است که شب گریه کردن خوب نیست.


دسامبر 11, 2015

صداى سرسام آور جنگ ستارگان صدايى نبود كه دلم مى خواست در آخرين ساعت هاى روز بشنوم.


جون 30, 2015

وقتى تو شش سالگى فهميدى دنيا جاى امنى نيست يعنى نيست. هيچ وقت در زندگى از اون موقع براى دركش اينوسنت تر نيستى.


مِی 28, 2015

زنگ زدم ورنداشت. بعد زنگ زد گفت رفته بودم زیرزمین آزربه بشورم. گفتم ا رفتی پیش مامانی؟ گفت آره امروز رفتم بازار آزربه خریدم، براتون خشک می کنم. لحظه به لحظه ش رو می خواستم.


مِی 16, 2015

از سال اولى كه اومدم بلژيك خواب مى بينم با اضطراب و دلهره مى رم ايران و بر مى گردم بلژيك و هيچ مشكلى پيش نمى آد. خوابم خيلى جزئيات داره. هميشه توش با مامانم مى رم تو حافظ شمالى و ويلا پياده روى، يا مى ريم شيراز، اغلب هم نگرانم سوغاتى براى همه نبرده باشم و اين چيزا. شبيه اين خواب رو مدام مى بينم. ديشب خواب ديدم بعد هفت سال رفتم ايران و مى گم من كه هر سال دارم مامانم رو مى بينم – بعد تو خواب ياد اون خواباى هر سال بودم و به عنوان واقعيت پذيرفته بودمشون – پس چرا هى مى گم من داره مى شه هفت سال كه مامانم رو نديدم؟


ژانویه 6, 2015

امروز از اون روزا بود که باید یه چاه می داشتم می رفتم توش داد می زدم. مصاحبه ای که گوش دادم خیلی تلخ بود. هی جلوی چشمم بلوری می شد نمی تونستم تایپ کنم. داشت می گفت به نظرش کی عدالت اجرا می شه؟ کاش محرمانه نبود یه جا شر می کردم می نشستم پاش روضه می خوندم. می خواستم له شم از غصه. من از کدوم سنگم که نمردم از شنیدن این همه غم؟